اشعار و نوشته های من
این اشعار کوچک،تقدیم به بزرگ کسی که رفت تا من همیشه زنده بمانم...
نوشته شده در تاريخ شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

وای که چه دلتنگ کرده است مرا
روزگار را میگویم
دلتنگیم با بغضی ابری همراه است
روزگار چرا مرا این گونه بازی میدهد
چرا جایگهِ بس کوچک و حقیرانه ای ندارم
چرا لانه ای بس نازک و باران دیده ای ندارم
چرا من پرنده ی درونم،زندانیست
چرا هرچه شاخ و برگ می یابد،پوک است
چرا شاخ و برگ محکمی برایم نیست
هرچه می کوشم بی اخر میماند
همه گُلِ رویم را پژین مرده میخوانند
هیچکس به این گل زرد روی بها نمیدهد
میدانم که اخر هم پرنده ام درون لانه تنها میماند...
و هیچکس حتی لحظه ای میهمان لانه ام نمیشود
وای چه دنیا غریبانه است
ای کاش لانه ام همراه داشت
ای کاش روزی
حتی یک روز
حتی یک دم
حتی یک نفس
همراهی داشتم...
همراهی داشتم و هوای دلم ارام میشد
می وزید
میچرخید...
همه جارا نوازش میکرد...
نوشته شده در تاريخ شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

این شعر رو چند ده بیت در وصف بنده و خدای پاک سروده بودم اما نمیدونم چرا یهو گم کردم...

ادامه اش رو مینویسم و میگذارم...

 

 

پناهی جز تو ندارم،پناهم میدهی / بی کسی بندِ دلم شکافته،نجاتم میدهی.
بی قرارِ بی سوارم،نوای پناه از تو دارم / از بندِ گُنَهُ معصیت،نجاتم میدهی.
سال ها در پناهِ سایه ات پاک تن مانده ام اما / حال نجس تنُ بی اراده ام،رهایم میدهی.
یک عمر بی وجودت در بندِ ذنب گرفتار / حال پشیمان،غرق در ذنب،دست نجاتم میدهی.
یک عمر اسیرِهوس،افتاده در محبس ذنب / این اسیرِ محبس بند را تکانی میدهی؟
نوشته شده در تاريخ شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

امروز توی کلاس دانشگاه نشسته بودم که دلم هوای قلم کرد و سریع کاغذی پیش رویم گذاشتمو قلم را به رقص دراوردم...

 

هر دم ز تنهایی دلیرم **** زمانِ تنهایی من غمینم
ز راه و دشت و کوهم **** ازین بی کسی من علیلم
هر غم درونم کوه و دشت ست **** هرشب زِ غمگینی اسیرم
من زِ ابر نیک بختی **** گهی سبز و گهی خونم کبیرم
زِ چَشمِ هرکس دو بینم **** بیایم در غم بمیرم
من زِ نورِ یک ستاره **** افتاده ام یک دَم خموشم
نوشته شده در تاريخ شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |
نوشته شده در تاريخ جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

دو یاری
کابوس عشق است
زهرِ دل است
گرگ رَه است
هیچانی است
دل ستانی دریک یاری است
نوشته شده در تاريخ جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

سلام بر تو اِی یادگارِ خونو شهادت        سلام بر تو اِی دلدارِ عشق و اِسارت.
سلام بر تو جان بخش نفس هایم        سلام بر تو دلیلِ وجودُ دَلِ قدم هایم
سلام بر تو خورشیدِ تابانِ شب هایم      سلام بر تو فانوسِ شب های تاریکم....
نوشته شده در تاريخ جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

ان زمان که محراب عشق خونین شد         کل جهان بی نور و کور شد.
تمام یتیمانِ خرابه ها بی یار و یاور شدند      همه ی ان ها اسیر باور شدند.
تمام یتیمان در انتظارِ سخت آمدن             پدر نیامد و بی یارور شدند.
همه به انتظارِ امدن جان دادند                   غافل اند که محراب عشق خونین شد....
نوشته شده در تاريخ جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

مرا بار دیگری پذیرا باش
می دانم پذیرایی ام سخت است
می دانم پذیرایی ام چو زهر تلخ است
می دانم این بارِ چندین است و دلت درد است
 
مرا بار دیگری پذیرا باش
بی تو زندگی ام بی معناست
بی تو زندگی ام فقط یک رنگ است
و آن رنگ جز رنگ زهر غم نیست
 
مرا بار دیگری پذیرا باش
چون خانه ایی جز قلب باعشقت ندارم
بی تو خانه ای برای ماندن ندارم
بی تو یک ذره امید و جان ندارم
 
مرا بار دیگری پذیرا باش
می دانم خطا کرده ام
می دانم قلبت را با لرز هم خانه کرده ام
می دانم رنگین کمان قلبت را ویرانه ای سیاه کرده ام
 
مرا بار دیگری پذیرا باش
مرا بار دیگری میهمانِ خانه ی قلبت کن
مرا بار دیگرهم سفره ی دلت کن
من هم سفرِ لحظه هایت بودم،مرا یادی کن
 
 
مرا بار دیگری پذیرا باش
قلبِ من که فقط دستانِ تورا طلب می کند
دلِ من که آرامگهی جز یاره دل رُبایش ندارد
چشم هایم صدایت می کند، شعری زِ عشق تلاوت می کند
 
مرا بار دیگری پذیرا باش
خانه ی قلبم بی تو ذره ای احساس ندارد
خانه ی شهر دلم بی تو دیگر چه ارزش دارد
مرا درین بی کسی رهایم کن...
نوشته شده در تاريخ جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

مینویسم از غم و دوری از وطن ماهَم **** کان جا دارد خُرَمی و سبزی و خُرَم چَمَنَم
گویَمَت ای وطن صدایِ پایَت در خاطِرم ست **** هَر دَم بیقَرار و پَناهَتَم ای زَرین شَرَرَم
یادِ تو شُده دَوایِ هردَم بیقراری ام **** هردَم بُغض و گِریه و آه و حسرت نَفسم
با قَدم هایت هردم جان میدهم ای زیبا نفسم **** هرقدمت دریای عشق ست و من محبت نَظرم
ناشناسی عاشقی و جای پای شاهان درونت **** روزی آیَم و دلبری ات میکنم عشقین سفرم
آیَمت روزی و ماندنم چو دریا و کوه استوار **** هستی ام جای پایت ست نازک نفسم
دلبر زِ تو کم و من زِ دلبر دلبرترم **** زِ نبودن درونت،هردم سخت خجلم
آیم و زِ تو گویم راز عشقِ فرهادی ام **** کزین عشق هشت عمر بگذشت و من دلبرترم
دلبر بودنم به آثارت،صدق است و راست **** زِ یادت بودنت ست که زین گونه عاشق پیشه ام
هرروز به یادت دَم از عشق میزنم اکنون **** هر اثرت دنیای خفته ست و من بی نفسم
مینویسم از غم و دوری از وطن ماهم **** کان جا دارد خرمی و سبزی و خرم چمنم...
نوشته شده در تاريخ جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

غزل گویم و ازآوای آن نادانم. ندانم که چه نگرش دارم چون استادی دیوانه ام!
روزی برآمد و عاشقی درپی ام آمد و گفت:
« عشق چه شور و حالی دارد؟ »
گفتم:
« عشق چنان بلوا وطوفانی درقلب ایجاد می کند که هرچه دراطرافش باشد، چون ویرانه ای، مبتلا می سازد و هرکه باشد درطرفینش، دگرگون می کند! »
عاشق تاملی کرد و پرسید:
« عشق چه رنگ و بویی دارد؟ »
گفتم:
« عشق زیباست وجامه ای سرخ برتن دارد وبوی تندی دارد وتندی بوی عشق، وقتی به مشام برسد، ادمی را مات و مبهوت خود میکند و ادمی چیزی نمی فهمد جز زیبایی روی ماه معشوق!»
عاشق دگر باره پرسید:
«چه کنم که معشوق را به دست آورم؟ »
گفتم:
« هرکارکه می توانی دربرمعشوق خود انجام ده چون هر چه تلاش کنی در بر معشوقت، زیباست و درچشمانه معشوق می آید و برون نمی رود و معشوق آن را هر لحظه در یاد دارد و هیچ گاه از یادش نمی رود، ای عاشق، زیبایی عشق در این است.
عشق چنان وسعتی دارد که هرچه در آن بروی باز هم جای نا نهان و نا پیدا دارد که ندیده ای!؟!»
 
دوباره عاشق پرسید:
« اولین نشانه ی عشق چیست؟ »
گفتم:
« اولین نشانه ی عشق بی تابی است که به سرعت دروجود عاشق متولد می شود و انقدر سخت و طاقت فرساست که عاشق واقعی پدیدارمی شود که حرفش درمورد عشق صدق است یا کذب؟!
بی تابی معشوق را فقط عاشق واقعی توان تحملش است واین سرآغازعشق و عاشق شدن است.
هرعاشقی اگراین مرحله را بگذراند به پله ی منسوخ به عشق گام می گذارد وآنجا سهل و سهولات به گوشه ای می رود و رنج و مشقت ها و سختی ها پای به میدان عشق می گذارند و این مرحله ی سختیست درمقیاس عشق واین جاست که فرهاد واقعی شناس می شود که چه کسی عاشق واقعیست و چه کسی فقط نام عاشق را به روی خود نهاده است و بویی از دنیای عشق نبرده است!
دنیای عشق چنان پر وسعت است که فقط عشاق واقعی حق ورود به این دنیا را دارا می باشند، ای عاشق برو وسوی عشق را بگیر و ریسمانش را رها مکن چون عاشق واقعی ریسمانه عشق را رها نمی کند!
خیانت در عشق بی معناست چون عاشق واقعی اهل خیانت نیست و خیانت نمی کند. این یکی از اضلاع مثلث عشق است و دو ضله دیگر، عشق است و عشق!
نوشته شده در تاريخ جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

با دل بودیم و ازفرط عشق بی دل شدیم .... بی غم بودیم و از رنج هجر با غم شُدیم.
در رسم عشقین عشق،اول نوای عشقین .... با نوای عشقین یار بود که بی دل بردار شُدیم.
نوای دل گیرِ یار برای این دل ِ پُرغم،مرهم .... با تَنی آهووار،آمدی وهمچوعشاق،عاشق شُدیم.
ده باربا یار وبی یار شُدیم، ده بار کشیدیم هجر .... دلدارِ عشاق وارشُدیم وصد دل دل دار شُدیم.
این شُد که یار آمد و دل از دل رُبود و نام انداخت .... سرگذشت قضا افگند سایه و صد دل بی نام شُدیم....
نوشته شده در تاريخ جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

به نام حضرت حق که هرچه داریم ازاوست .... کوله باری داریم که همه عِطربوی اوست.
به نام آن که عشق را فزون کرد .... بانگِ هجر را در بَرِ جنون کرد.
به نام آن که عشق را پاک آموخت .... دل را به عشق ومهر وماه آموخت.
به نام آن که عشق را نازل کرد .... مهرآورد و عشق راآرزوی عاجل کرد.
به نام آن که قلم را جان داد .... به یاد آن که بانگ نیکی را سر داد.
به نام آن که دل دل را طلب کرد .... به دل پاکی آموخت و عِبَر کرد.
به نام آن که عشق را یارِ جنون کرد .... فرهاد را در طلب ِ شیرین مجنون کرد.
به نام آن که عشق را اَسَد کرد .... زهرهجرعشق را زهرِ گل کرد....
نوشته شده در تاريخ جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

به نام او
ببین چه کرده است روزگار .... ببین چه مانده است یادگار
ببین چه درد است بی کسی .... ببین زندگی چگونه است برقرار
ببین چه سخت است دلبری .... ببین عشق چه نیست سازگار
ببین چه سخت است بی ثمری .... ببین دل سخت است بی قرار
ببین تنم چه سرد می لرزد .... ببین زندگی چه رنگ است ناگوار
ببین من حیات ِ بی حیاتم .... ببین چه بی ُگنُه شدم بی حیات
ببین روزگاری بود جان داشتم .... ببین چه زود روزگار شد بی حساب
ببین هرروز به دردم جان دادم .... ببین چه زمان شد بی شتاب
ببین در بیکسی جان دادم .... ببین چگونه شدم ماندگار....
نوشته شده در تاريخ جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

دوست دارم پاک باشم و پاک بمیرم .... دوست دارم با تو باشم و با تو بمیرم.
اصل تویی،اول و آخرو بود و نبود .... دوست دارم پاک شوم و آغوش وار بمیرم.
با این که تن و جونم نجس شده .... بُگذُر ازمن،تا با یادِ تو بمیرم.
گناه کارم،عهد شکنم،حرمت شکنم .... اما نَگذار بی عشق و امیدِ تو بمیرم.
تو خدایی،رحیمی،حکیمی،کریمی،سزاوارِ خدایی .... نَگذار بی فضل و سجودهدتو بمیرم.
دَرها همه بسته،همه به عشق تو نشستن .... نَگذار که من بی مِهر عـــلــــی بمیرم....

 

نوشته شده در تاريخ جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

دلم سالیست تنها شده .... سایه ی غم به دلم باز شده
تک سال است لَبَم زِ خنده خشکیده .... کوله بارِ تک سال ِ رَهـَم هر دَم لرزیده
خاطرات شیرین،هردم سوزان .... دل ِ غم آلوده ام هر شب اشک ریزان
عِطر خوشبوی دلم سالیست بی بو .... رَهِ قلمم حالیست بی فروغ و نور
خانه ی ِ دلم عمری بود شادان رنگ .... وحال سخت و سالیست سنگ
چه ازین دل سوت و کور گویم .... که عمری بود هیچ نیامده بود سویم
هردَم دِلم بُغ آلود ست و گریان .... چه کردند که حالم این گونه زار است...
به هر سو میروم رنگ غم است .... هیچ رویی شاد و کار ساز نیست
بی گمان با غم سرو دلم سوزان ست .... دل من یاد ِ خاطرات غمگین ِ تواست.
سرو دلم روزی داشت چو دریا قامت .... اما حال سوزان سوت و کورست با یادت
چه کردی مرا که این گونه اشک وارم .... چه کردی که هردم بیتابیِ غم دارم
ازپس ِ اشک ها دیگرنفسی نیست .... بدین معناکه هیچ جا جایم نیست
هرجا و زمانی برایم بُغ آلود ست .... به تنم تن و جامه اسوده نیست
جامه نو برای تواست که هردم رنگارنگی .... هوای بُغ آلود نشانه ات است و ارمغان
هرچه ازتو گویم باز نفس هست .... ندانم این بدحالی تا کی سرپاست.
نوشته شده در تاريخ جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |
نوشته شده در تاريخ جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

ای عزیز مهربونی .... ای حبیب هم زبونی.
کی میای با من بمونی .... کی میای با غم بجنگی.
ای عزیز آشنایی .... ای قرار هم جوونی.
کی میای با من بخونی .... کی میخوای با من بخندی.
تو ترانه ی قلب منی .... تو بهانه ی قلب منی...
نوشته شده در تاريخ جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

به نام او
مقابل دریای خروشان
عقب ساحل ِ آرام
کدام را دوست دارم؟
نمیدانم...
موج موج ِ دریای دلم را
چونان قالب سبزم دوستش دارم
ساحل زیباست
اما دریای مواج مرا میخواند...!
نوشته شده در تاريخ جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

به نام او

 

دلم پُردرد است درد .... دلم ازغم تنگ است تنگ.
 
ندانم چه است در جانم .... هرچه است جان سنگ است سنگ.
 
هیچکس نامم را نداند و نبیند .... چه کرده ام این است سزای من؟
 
صبرم گشت لبریز ازغم .... هیچکس نبود کُنَدم آرام نیم.
 
این بود سرآغازم که شد بی یار .... خدا داند که چه شود پَسِ این.
 
آن یارها کجایند ببینند زین حال من .... گلویم چو جامِ زهراست خون.
 
هرآن چه داشتم و آوردم پوچ بود .... چه کرده ام که این حال شد حالم.....
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 19 ارديبهشت 1387برچسب:, توسط بلدرچین |

سلام به همه دوستان.

نمایشگاه کتاب داره تموم میشه،روزای اخرشه.کتاب بخریم که بخونیم نه اینکه بخریم و نخونیم.

کتابای قشنگ زیادن فقط چشم دیدن میخان.تخفیف کتاب هم خیلی خوبه اگر نخرید ضرر میکنید.

امیدوارم روزی بیاد که همه چه پیر چه جوون،چه زن چه مرد و هرادمی،هرجایی،هرزمانی کتاب بخونه حتی اگر 5دقیقه توی راهه.حیفه ادم بی کتاب از دنیا بره.همیشه به این فکر میکنم که کی میخوام شروع کنم به خوندن.استاد های داستان نویسی م همیشه این رو میگفتن تا نخونی نمیتونی بنویسی،هیچ وقت گوش ندادم اما حالا پشیمونم...

 

به امید اون روز که هرجا میرم دست مردم ببینم کتاب هست و دارن میخونن...

 

 

نظر داشتی بزار چه خوب چه بد.بگو چرا کتاب نمیخونی...خواهش دارم ازت نظر بزار



ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.